انگشتهاي رنگين

پونه ابدالي
abdali2535@yahoo.com

انگشتهای رنگین

میدانست عاقبت تمام میشود، ازهمان لحظه ای که آغاز شده بود میدانست مثل یک کابوس سر انجام به پایان میرسد ، باید فراموشش کرد، حالا دیگر نبود، روی تختش روی ملحفه های تمیزو گرم و نرم ، زیر نور ملایم خورشید که از درز پرده روی گلهای رنگارنگ قالی افتاده بود، هیچ نشانه ای از روز قبل نبود، به دستهایش خیره شد، انگشت اشاره هنوز رنگین بود ، دست را زیر آب برد و با حرص شست ، با لیف و صابون سائیدش حتی با سنگ پا، دست سرخ شد، خراش برداشت ، آب روی ائنیه پاشید از کاسه دستشویی بیرون ریخت و کاشیها را خیس میکرد، دستش را محکمتر و محکمتر شد و از سر انجام از نفس افتاد، احساس می کرد خون در شقیقه هایش جمع شده و حرکت نمیکند ، روی تخت ولو شد ، پاها را به سمت شکم جمع کرد، گلوله شد ، مثل یک جنینف صدائی آمد « آزاده رفیعی»:

« پله ها را یک به یک بالا رفت، نور ضعیف خورشید از لابلای غبار زمستانی از پنجره های قدی و خاک خورده روی سنگفرشهای خاکستری پاگرد پهن شده بود، آدم ها تند وتند از کنارش میگذشتند، یکی بالا میرفت یکی پائین می امد، سربازها با لباسهایی گشاد ،پرونده زیر بغل، می دویدند، روی پاگرد طبقه سوم ایستاد، همهمه نامفهومی از فضای غبار آلود راهروی روبرویش به گوش می رسید، رنگ درها و میله راه پله ها وقاب پنجره ها ، همه قهوه ای بود، به جلو رفت راهرو به سالن مربع شکل شلوغی منتهی می شد که در 5 اتاق د ران باز میشد، که حالا همه اشان بسته بود، از سرباز که پرسید گفت:« نهار و نماز» . لبخندی زد و کنار تر ایستاد، چهار پسر جوان دستبند به دست روبرویش ایستاده بودند چشمها را به زیر انداخته بودند و با شیی نامعلوم زیر پایشان بازی میکرند ، صدای ناله مادری از گوشه تاریک سالن به گوش می رسید، دخترجوانی با نگاهی گنگ و تو خالی انتها کت بک پیرمرد را گرفته بود و بی هوا میخندید،کنار تر رفت به شوفاژ زیر پنجره تکیه زد.
-« تو یه خونه همرو با هم گرفتن»
متعجب برگشت، دختر کنار دستیش کاکلهای طلائی نامرتبش را درست کردو آب بینی را با گوشه روسری مشکی اش گرفت و با سر به چهار پسر جوان و آن دختر اشاره ای کرد:
-« همه با هم تو یه رختخواب»
بعد خندید و دندانهای زردش نمایان شد، سرش را کج کردو نگاهی به آزاده انداخت:
-« تو، روی کار بودی یا زیر کار؟» دوباره خندید:
-« همونجا یه حالی به جناب سرهنگ میدادی دیگه نمیفرستادت اینجا»
آزاده پس نشست قطرات عرق روی انحناء ستون فقراتش سر خورد.
-« نه جونم مث اینکه این کاره نیستی»
سوزش دردناکی از زیر سینه تا روی کتفش کشیده شد و برگشت ، کیفش را برداشت و از پله ها پائین رفت، هوای سرد زمستان توی صورتش خورد، جمعیت کنار در موج میزد، از مینی بوس آبی رنگی چند پسر و دختر جوان رنگن پریده با چشمها ی خواب آلود وحشت زده پیاده شدند، دستهایشان به هم زنجیر بود ، صداهایی میشنید ، دختران سرها را به زیر انداختند و وارد ساختمان شدند، آزاده کمی دورتر رفت، دختر روبرویش آشنا بود -« چی شد مگه تو ارمنی نیستی؟ با تو کهت نباید کاری داشته باشن؟»
دختر جوان نگاهش را دزدید -« من نامزد دارم »
- « خوب که چی ؟»
- « منو با پسر مسلمون گرفتن»
رد اشک روی صورت دختر شیار باز کرد و پائین ریخت.
تمام وجودش از احساسی نامعلوم دم به دم پر و خالی شد ، به گوشه خلوتی رفت روی سنگ خاکستری رنگی نشست پاها را ستون کرد و دست را حمایل روی آن پیشانی را روی دستها گذاشت و چشمها را بست.
« آزادی در عرصه اندیشه ، منطق در عرصه گفتگو ، قانون در عرصه عمل...» لبخندی زد، پیشانیش را روی دستها جابه جا کرد، باد سردی میوزید
- « مگه اصل بر برائت نیست، اینم روزنامه اش به تیتر اولش نگاه کنید: مامورین نیروی انتظامی ....
زن چادر مشکی درحالیکه با دست به داخل ماشین هولش میداد گفت غلط کردی تو و اون روزنامه ات برو تو حرف نزن..زن با ابروهای پر پشت مشکی سرش را از پنجره اتبوس بیرون کرد و با مردی آن طرف جوی حرفی زد و بعد خندید و صدای خنده اش را زیر چادر پنهان کرد، آزاده نشست روی صندلیهای سرمه ای و سفید رنگ ردیف آخرخیره به بیرون نگاه کرد به صف آرام مردمی که از کنار ماشین میگذشتند به دختر بچه ای که با لب و لوچه نوچ ، بستنی به دست به او خندید و رد شد....»
-« مگه وقت دادگاه نداری؟»
چشمهایش را که باز کرد باز همان دختر کاکل طلائی روبرویش بود، باد همچنان آرام انگار خلا میانشان را آشفته میکرد.
-« اونو می بینی؟»
با سر به طرف زن چاق و پر هیبتی اشاره کرد که ازدر اصلی وارد ساختمان میشد.
-« میگن شلاق زن زندان اوینه..»
تخته پشتش تیر کشید: - « مگه حکم همینجا اجرا میشه؟»
دختر گوشه ناخنش را جوید و با سر به دو زن اشاره کرد که هیکل نحیف دختری را از دو طرف کشان کشان از ساختمان بیرون میکشیدند.
-« عزیز جون مث اینکه پاک از این دنیا غافلیا»
بعد نگاهش روی آزاده دودو زد کمرش را راست کرد و چنگی به کیفش زد: -« اومدم بگم حرومزادها برگشتن ازنماز جا نمونی یهو» و بعد یکوری خندید و رفت. آزاده به طرف در ورودی خواهران براه افتاد، ماشین سبز و سفید نیروی انتظامی روبروی جمعیت ایستاد، سرباز نحیفی با ریش نارنجی بطریهای ویسکی را در جوب کنار خیابان خالی میکرد، جمعیت هو کرد ، سوت زد، پس کشید.
زنهایی با چادر آبی توی حیاط کوچک پشت در ودرودی روی زمین نشسته بودندف پسر بچه ای جهار دست و پا آن وسط میلولید و با ته مانده سیگارها بازی میکرد.آزاده ایستاد نفسش را تازه کرد و دوتا یکی از پله ها بالا رفت صدای فریاد زنی از ته سالن می آمد :-« به خدا به دختر من تجاوز کردن آقای قاضی ...ای خداااااااا
الهی سر بچه خودتون بیاد...»
آزاده به شتاب از کنار جمعیت دورگذشت. صدای سرباز بلند شد :-« آزاده رفیعی »
وارد اتاق مربع شکل بزرگی شد یک میز روبه رو و دو میز در طرفین بوی پیاز فضای اتاق را انباشته بود، احساس میکرد زیرسنگینی نگاه حیض سربازان جوان له میشود، محکم قدم برداشت، پشتش را راست کرد و ایستاد جلوی میز، مرد باقیمانده غذایش را از لای دندانش بیرون کشید ودستی بربرآمدگی شکم زدو کاغذ ر با نوک انگشت گرفت ، عینکش را جابه جا کردو گفت: -« اسم ؟ سن ؟ شغل پدر؟.....»
آزاده یک به یک جواب داد. مرد سرش را جلو آورد و پرسید -« دختری؟» بعدنگاهش روی بدن آزاده لغزید.
آزاده لرزش دستهایش را در جیب پنهان کردو بلند گفت :-« بله..»
مرد سرش را تکان داد و گفت :-« بیرون باش تا صدات کنن»
بیرون اتاق نفسش به سختی بالا می امد، دختر کاکل طلائی برایش چشمکی زد و وارد اتاقی در انتهای سالن شد . یک مرد و دو پسر جوان پشت سرش.
کنارپنجره رفت نگاهی به خورشید بی رمق انداخت. احساس میکرد پشتش خمیده شده نگاهی به بقیه انداخت دید انگار همه قوز کرده اند.
-« آزاده رفیعی ..فرخ حاجی زاده..» سرباز داد میزد.
هر دو وارد اتاق کوچکی شدندبا یک میز در روبرو و چند صندلی با روکش مشکی ، پنجره ها رنگ خورده بود رنگ سفید.
آزاده پا سست کرد و نشست نمی توانست قاضی را به درستی ببیند ، چشمهایش، دهانش، گوشهایش همه دائم انگار جابه جا میشدند، صداهایی میشنید امام معنای کلمات را نمیفهمید، چیزی را روبرویش نگه داشتند گفتند امضا کن و انگشت بزن، آزاده همان کارها را انجام داد، تنها موقعی چشمهای قاضی را دید که احساس کرد تمامی انچه تا به آن روز برایش جنگیده بود روی دفتر کهنه قاضی ولو شده است.
« 100000 تومان جریمه نقدی برای خوردن دو تا قهوه» و همین . پرونده بسته شد.
بیرون که آمد جمعیت جلوی دادسرا همچنان پر از همهمه و نگاه و متلک بود، دخترها و پسرهای جوانی داخل میشدند و آدمهایی شبیه همانها بیرون می آمدند، ایستاد و نگاهی به آدمها انداخت به انگشت اشاره اش نگاهی انداخت :« در چهار چوب قانون اساسی و بسط مردم سالاری ....روز به روز پایه های عزت و استواری این ملت را قوی تر کنیم....» آزاده نگاهی به جمعیت انداخت انگشت اشاره همه اشان رنگین بود.»
اسفند 1381
پونه ابدالی

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30602< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي